ماشین راه افتاده ، دلت بدجور شور میزنه ؟ استرس داری؟ ناراحتی؟ نگرانی؟ بیتابی؟ .... نمیدونی! از درک حست عاجزی...
خیلی داره دیر میگذره هر ثانیه اش اندازه ی یه قرنه! با خودت فکر می کنی چطور این چند مدت رو تحمل کردی اما حالا طاقت دو ساعتو نداری؟؟؟ جوابی براش پیدا نمی کنی این فکرا آزارت میده دلت میخود فقط به اون لحظه ای فکر کنی که تو جمکرانی... انتظار کلافه ات کرده یه قراری با خودت میزاری که چشاتو ببندی صلوات بدی و ببینی سر چندمین صلوات میرسی ... شروع می کنی اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم .... صد تا ... دویست تا هزارتا ... دیگه حسابش از دستت در رفته اما خوشحالی چون میدونی با هر یه دونه اش یه قدم بهش نزدیکتر میشی ....
دیگه وقتشه چشاتو باز می کنی اما چیزی نمی بینی همه از جاشون بلند شدن تا از دور سلام بدن فقط کافیه رو پات وایستی ... اما تو نمیخوای نگاه کنی؛ یعنی نمی تونی که نگاه کنی! چون حس می کنی هنوز وقتش نشده به کف ماشین خیره میشی تا نبینیش باید تمام قواتو جمع کنی ....
اینکه کی از ماشین پیاده شدی و چطور فاصله ی تا مسجدو طی کردی نمی دونی ! فقط وقتی به خودت میای که روبه روشی ؛ دقیقآ روبه روش!!! حالا دیگه میتونی ببینیش یه گنبد و گلدسته با هاله ی روحانی سبز و چراغهای بین دوتا گلدسته اش که هرچی سعی می کنی نمیتونی خوب ببینیش چون یه لایه نازک اشک تو چشاته ... امونت نمیده , به چشمات حق میدی آخه همه اش منتظر همین لحظه بودن ...
خوب وقت سلام دادنه ... دستتو میذاری رو سینه ات اما نمیدونی چطور شروع کنی خیلی واسه این لحظه تمرین کرده بودی اما حالا هیچی یادت نمیاد ... چشاتو می بندی ... نه ، هیچی به ذهنت نمیرسه بعد از یه مکث طولانی میگی: سلام ! فقط همین ...
سلامو که میدی دیگه پاهات همکاری نمی کنند میشینی و خیره میشی میخوای این منظره رو با تمام هیبتش حفظ کنی اما نمیتونی دستتو میگیری جلوی صورتت و تمام کارای بدی که با انجامشون دل آقا رو خون کردی جلو چشت رژه میرن از خودت بدت میاد نمیخوای دیگه بهش فکر کنی دوباره سرتو بالا میاری و بهش خیره میشی چقد این چشم اندازو دوست داری .... از بقیه عقب موندی توی جمعیت گمت کردن اما مهم نیست تنهایی رو ترجیح میدی ....
میری یه گوشه ی دنج پیدا میکنی و شروع می کنی به خوندن دعای توسل ... اما نه! این راضیت نمیکنه ... یه کم به دعای عهد و زیارت آل یاسین فکر می کنی اما نه .... دلت خواسته به زبون خود خودت باهاش حرف بزنی ... دلت میخواد خودتو لوس کنی واسش ... شروع میکنی ... گذشت زمانو حس نکردی یه هو یادت میاد که مسئول کاروان فقط یه ساعت وقت داده ، به ساعتت نگاه می کنی ... از گذشت زمان متنفری!!!
بلند میشی و خودتو جمع و جور می کنی راه میفتی دنبال بچه ها تا نگرانت نشن پیداشون می کنی حالا آرومتر شدی دلت اما بدجور گرفته میری داخل مسجد. وقت باقیمونده فقط اجازه ی خوندن یه نماز امام زمانو بهت میده ... تصمیمتو می گیری ، میخوای اون یه نماز رو برای یکی دیگه بخونی ، واسه کسی که لایق تر از تو بود برای اومدن به اینجا ، واسه کسی که دلشو همراه خودت آورده بودی .....
نمازت که تموم میشه فقط پنج دقیقه وقت داری ، تمام راه برگشتو میدوی فقط در هر فرصتی که به دست میاری بر میگردی و پشتتو نگاه می کنی هنوز باورت نشده که وقت رفتنه! دیگه به دم در رسیدی و وقت خداحافظیه فقط چند ثانیه برای خداحافظی وقت داری بازم ذهنت خالی شده و جمله ای برای خداحافظی پیدا نمی کنی .... ولی نه تو اصلآ نمیخوای خداحافظی کنی چون ازین کار متنفری .... برای آخرین بار خیره میشی و فقط یه جمله : خیلی دوستت دارم آقا....
راه میفتی دیگه به پشتت نگاه نمی کنی حتی یه لحظه چون میدونی که بچه ننه بازی در میاری و دیگه نمیتونی دل بکنی ... وقتی میرسی همه منتظر بودن عذر خواهی می کنی و سوار میشی ... دلت اما ... سوار نمیشه ...
همیشه وقتی میای دیگه نمیتونی دلتو برگردونی همونجا به رسم امانت میذاریش ....ماشین راه میفته تو بازم نمیخوای نگاه کنی اما نمی تونی ... در آخرین لحظه که ماشین میخواد بپیچه یه بار دیگه میبینیش یه چیز انگار تو درونت میشکنه ....
سرت به شدت درد میکنه نمیخوای باور کنی داری برمیگردی پشیمونی از اینکه چرا لجبازی نکردی و پاتو نکوبوندی به زمین تا آقا دلش بسوزه و جور کنه یه کم دیگه وایستی ... کاش به سرت میزد و با کاروان بر نمی گشتی .... چقد خوب میشد عمدآ گم میشدی و جا میموندی ..
اما همه ی این اما و ایکاشا رو دور میریزی چون خوب میدونی اگه ده روزم اینجا بمونی سیرمونی نداری ... تازه اینم میدونی که همینقدرشم به هرکسی نمیدن و میدونی که زود زود برمیگردی واسه خاطر دلت که جاش گذاشتی هم که شده زود برمیگردی ....
به آسمون نگاه می کنی ، هوا گرفته است چشماتو میبندی و یه آرزوی بزرگ میکنی ؛
آقا بیا به خاطر باران ظهور کن
مارا ازین هوای سراسیمه دورکن ...